دلم می خواد بیام تو بغلت،
سرم و بزارم رو شونت و های های گریه کنم،
جیغ بزنم،
با مشت بکوبم تو سینه ات،
بهت بگم چرا این روزا اینجوریه؟!
... بهت بگم چقدر
نا امیدم،
چقدر می ترسم،
چقدر نگرانم،
چقدر شک دارم!
بگم که دیگه نمی تونم اعتماد کنم،
نه به خودت و نه به بنده هات!
بگم که دیگه وقتی بهت می گم خدایا مواظبم باش،
خدایا سپردم به خودت،
خدایا خودت هر چی خوبه پیش بیار آروم نمی شم،
اعتماد نمی کنم،
زانوهام ضعف می کنه،
حس می کنم نیستی،
نمی بینی،
نمی شنوی!
می خوام ازت بپرسم پس قانون کارمات چی شد؟!
چرا هیچ کاری نمی کنی؟!
چرا هیچ کاری نمی کنی؟!
می خوام سِفت بغلم کنی،
با حوصله دلداریم بدی و یه سری دلیل قانع کننده برام
بیاری،
بهم بگی همه چی درست میشه،
توضیح بدی واسه دونه دونه ی اتّفاقایی که افتاد،
بعد من قانع بشم،
اشکامو پاک کنم،
بگم خُب باشه!!!
میشه؟!
میدونی چرا آدما وقتی گریه میکنن یا وقتی کسی رو میبوسن و یا میخوان رویا ببینن . چشاشونو میبندن؟
چون قشنگ ترین لحظه های زندگی دیدنی نیستن.
من نشانی تو را ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم : در عصرهای انتظار ، به حوالی بی کسی قدم بگذار ، خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه های تنهائی شو . کلبه غریبی ام را پیدا کن ، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو ، حریر غمش را کنار بزن مرا می یابی |
|
|
عشق از دوستی پرسید : تفاوت من وتو در چیه ؟ دوستی گفت : من دیگران را باسلامی آشنا می کنم و تو با نگاهی . من آنها را با دروغ جـــــــــــــــــــــــــــــــدا می کنم و تـــــــــــــــــــــــــــو با مـــــــــــــــــرگ
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد اشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم اغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم ازاد باش
گرچه تو تنهاتر از ما می روی
ارزوه دارم ولی عاشق شوی
ارزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را